Tuesday, September 9, 2008

امان از بي پولی

امان از بي پولی

تازه داشت چشمام گرم خواب مي شد ، كه جيغ و وق بچه تو بغل كنار دستيم ، چورتم رو پاره كرد . نگاهي از روي دلخوري بهش كردم ، يه پسر بچه چهار پنج ساله اي بود ، انگاري كه از گرماي اتوبوس به تنگ اومده بود . مادرش كه زني ميان سالي بود مرتب اون رو تكون مي داد و سعي مي كرد آرومش كنه . نگاهي به من كرد و لبخندي زد ، من هم لبخندي بهش زدم
زن سري تكون داد و گفت : مي بخشي ، بيدارت كرد . يكسره نق مي زنه نمي دونم چه مرگشه
گفتم : فكر كنم از گرماست
سري تكون داد و گفت : نمي دونم ، شايد . ببينم سر كار بودي ؟
لبخندي زدم و گفتم : آره تو يه توليدي لباس كار مي كنم ، از صبح زود تا همين الان مرتب پشت چرخ نشسته بودم . خيلي خسته مي شم . فقط نيم ساعتي مي تونم ساعت يك واسه نهار خوردن دست از كار بكشم بعدش باز بايد بشينم پشت چرخ تا ساعت هفت بعد ازظهر . تا مي رسم خونه مي شه هشت
سري تكون داد و گفت : طفلك ، خيلي خسته كننده است ، ببينم خوب حقوق مي دن ؟
سري تكون دادم و گفتم : به تعداد كاري كه تحويل بديم بستگي داره ولي روي هم رفته زياد خوب نيست ، ميان گين ماهي سي و پنج زور بزنه چهل تا كاسبم
زن سري تكون داد و گفت : واي ، اين كه خيلي كمه دختر
لبخندي زدم و گفتم : واسه پيدا كردن همين كارم كلي سگ دو زدم ، كار كجا بوده
اخمي كرد و گفت : من واسه يه خانواده كار ميكنم ، بچه داري و نظافت و اين حرفها ، از صبح كه مي رم تا ساعت سه بعد از ظهر ، يه زن و شوهرن كه يه دونه بچه هم دارند ، هر دو مي رن سركار و تا ساعت دو بعد از ظهر سركارند و بعد هم برمي گردن خونه ، براشون نهار كه مي كشم و بعد از نهار خوردن ظرفها رو مي شورم و مي رم خونه ، تا فردا صبح ، پنجاه تومن هم مي گيرم به اضافه بعضي لباسهاي خانم كه قديمي تر مي شه و بهم مي دن ، از كارم راضي هستم ولي پسر بزرگم مدتيه كه اذيتم مي كنه و مي گه نمي خواد من برم خونه مردم كار كنم فردا مجبورم عذر خواهي كنم از خانم و تصفيه حساب كنم
گفتم : واقعا ديگه نمي خواي بري سركار
سري تكون داد و گفت : نه ديگه نمي تونم ، مي خواي تو رو به خانم معرفي كنم به جاي من بري اونجا ، خونه داري بلدي ؟
لبخندي زدم و گفتم : آره ، تا قبل از پيدا كردن كار ، بيشتر وقت ها تو خونه كمك مادرم هستم . كارهاي خونه رو بلدم
نگاهي به من كرد و گفت : دلت مي خواد ببرمت اونجا ، بيا با خانم صحبت كن ، ضرر كه نداره
سري تكون دادم و گفتم : زن و شوهر خوبي هستند ؟
لبخندي زد و گفت : آره بنده هاي خدا ، من بدي ازشون نديدم ، فردا يه سر بيا تا باهم بريم پيش شون ، اتوبوس ميدان ونك رو سوار مي شم از اونجا راحت مي ره نزديك خونه شون ، ايستگاه آتش نشاني بايد پياده شيم تو ساعت هفت جلو ايستگاه باش . من همون حدود ها مي يام
ازش تشكر كردم و گفتم :‌ تا ببينم چطور مي شه ، شايد اومدم
وقتي كه ايستگاه بعدي خواست پياده شه با خنده گفت : حتما بيا ، اين كار از كار خودت خيلي بهتره ، هم زحمتش كمتره و هم پولش بيشتر
بعد كه پياده شد ، رفتم تو فكر خوب بد پيشنهادي نبود . فقط نمي دونستم مي تونم مادرم رو راضي كنم كه بزاره برم خونه مردم كار كنم يا نه
وقتي رفتم خونه موضوع رو به مادرم در ميان گذاشتم ، بعد از ، از دست دادن پدرم چرخوندن چرخ زندگي به عهده من و مادرم افتاده بود ، مادرم قبلا خونه مردم كار مي كرد ولي كم كم پا درد و كمر درد زياد باعث شد خونه نشين بشه و من مجبور شدم از سال سوم دبيرستان ديگه درس رو رها كنم ، تو اين چند ماهه كه مدرسه نمي رفتم و مجبور بودم كار كنم هر موقع چشمم به كتاب درسي هام مي افتاد بغضم مي گرفت . ولي خوب كارش نمي شد كرد . سه تا خواهر و برادر كوچك و مادرم به كار من محتاج بودن ، مادرم بعد از كمي مخالفت ، به اصرار من اجازه داد ، برم و سر و گوشي آب بدم ببينم كار تو خونه اون زن و شوهر چطوريه
صبح طبق قرار در وعده گاه حاضر شدم و كمي بعد هم اون زن ديروزي اومد و با هم سوار اتوبوس شديم
خونه مجلل و بزرگي بود وقتي كه با خانم خونه روبرو شديم داشت حاضر مي شد تا با شوهرش برن سركار ، اون زن وقتي كه منو به عنوان جانشين خودش به خانم خونه معرفي كرد و از اون خواهش كرد كار شو به من بدن اون نگاهي به من كرد و گفت : تا حالا تو خونه كار كردي ؟
گفتم :‌ بله خانم
سري تكون داد و گفت : امروز رو با شوكت كار كن تا ظهر بيام با هم صحبت كنيم ، شوكت هم راه و كار اينجا رو بهت ياد مي ده
بعد به ساعتش نگاهي انداخت و سرش رو گرفت طرف راه پله هاي طبقه دوم و داد زد : خسرو بدو دير شد
چند لحظه بعد مرد جواني كه آقاي خونه بود با شتاب از پله ها اومد پايين و با سر جواب سلام شوكت رو داد و بعد يه نگاهي به سر تا پاي من كرد و گفت : تو مي خواي جاي شوكت اينجا كار كني ؟
گفتم : اگه خانم موافقت كنند ، بله
لبخندي زد و گفت : اگه كارت خوب باشه ، چرا كه نه
وقتي با خانمش رفتند شوكت همه كارهايي كه بايد انجام مي دادم رو بهم ياد آور شد و بچه كوچك خونه كه دو سه ساله بود رو نشونم داد . و همين طور نحوه آماده كردن شير و غذاي مخصوصش رو بهم آموزش داد
ظهر كه خانم و آقا برگشتند مفصل با من صحبت كردند و قرار شد من اونجا بمونم
خانم تو يه بيمارستان پرستار بود و آقا هم تو اداره پست كار مي كرد
يك هفته اي كه گذشت حسابي به كارم وارد شده بودم و تمام سعي خودم رو مي كردم كه آقا و خانم خونه هم از كارم راضي باشند و از نگاه و تحسين هايي كه بهم مي كردند متوجه شدم از كار من بدشون نمي ياد
كم كم به محيط خونه هم خو گرفتم
تو فاميل هاي اونها كه به خونه براي شب نشيني مي يومدن برادر خانم كه اسمش كامبيز بود گه گاه يه نگاه سنگيني داشت ، و من ازش مي ترسيدم و برخلاف انتظارم از خانواده محترم اونها . اون خيلي لات و بي سرپا بود
يه موقع كه به هواي آب خوردن اومد تو آشپزخونه ، عمدا خودشو بهم مي ماليد ، من خيلي خجالت كشيدم ولي از ترس بد جلوه كردنم به خانم هيچي نگفتم ، با آنكه محترمانه ازش خواستم بهم نزديك نشه و دست بهم نزنه ولي به گوشش نمي رفت
كامبيز يه پسر حدودا بيست ساله بود و گاهي كه با پدر و مادرش ميومدن شب نشيني ، از هر فرصتي استفاده مي كرد كه بهم نزديك بشه
با خودم تصميم گرفتم كه فردا بعد از مراجعت خانم با اون در مورد كامبيز صحبت كنم
فرداش ساعت نه و نيم صبح موقعي كه داشتم غذاي سونيا كوچولو رو آماده مي كردم ، زنگ زدن . از اف اف كه فهميدم كامبيزه مي خواستم در رو باز نكنم و گفتم كه كسي خونه نيست ، اون گفت مي خواد بره مسافرت و مي خواد سونيا رو ببينه و بعد بره ، چون بارها ديده بودم كه به سونيا خيلي ور مي رفت و اون رو دوست داشت به حرفاش شك نكردم در رو باز كردم ، وقتي كه اومد همون طور كه غذاي سونيا رو بهش مي دادم كمي با سونيا بازي كرد و در حين بازي با اون مرتب به من نگاه مي كرد ، بلند شدم و گفتم : ‌وقتي كه شما رفتيد بقيه غذا شو بهش مي دم
بعد براي خلاصي از نگاه هاي هيزش رفتم تو آشپزخونه
چند لحظه بعد اون هم در حالي كه مي خنديد اومد پيش من و مشغول نگاه كردن به من ، كه داشتم ظرف هاي صبحانه رو مي شستم ، كرد وقتي
كه آمد پشتم ايستاد با تماس دستش روي باسنم به تندي برگشتم كه بهش سيلي بزنم كه دستم رو گرفت و گفت : مهري جون ، من كه كارت ندارم ، من دارم مي رم مشهد واسه دانشگاه نمي خواي با من خدا حافظي كني ؟
سعي كردم دستم رو بكشم بيرون و در همون حال گفتم : برو كنار آقا كامبيز به خدا به خانم مي گم كه منو اذيت كردي
لبخندي زد و گفت : اگه بگي من مي گم تو بهم چشمك مي زدي و منو فريب دادي ، اون وقت مي اندازنت بيرون . خر نشو
سپس لباشو چسبوند به صورتم ، من با دست ديگم يه سيلي محكم به گوشش زدم و داد زدم : برو گمشو كثافت
به تندي يه چاقو از تو ظرف ها برداشت و گرفت به گلوم و فرياد زد : داد نزن كثافت خودتي ، به خدا قسم كه اگه نق و نوق كني مي كشمت
با گريه گفتم :‌ تو رو خدا كامبيز خان ، ولم كن من هم ديگه به خانم چيزي نمي گم
لبخندي زد و گفت : معلومه كه نمي گي ، چون هم كارت رو از دست مي دي و هم اونها كه حرف تو رو باور نمي كنند مي تونم بگم كه تو منو فريب داده بودي و اصلا زن فاسدي هستي
سپس دستشو زير مانتوم كشيد و برد لاي پام ، ودر حالي كه آهسته جلو مو مي ماليد لباشو به لبام گذاشت . با مقاومت من چاقو رو كه تو دست ديگش بود به گلوم فشار داد . وحشت كرده بودم اون منو به شدت ترسونده بود و مي ترسيدم كه هر لحظه گلومو ببره ، در حالي كه از ترس ونگراني گريه مي كردم و مي لرزيدم ، اون به ماليدن جلوم ادامه داد و مرتب لب و صورتم رو مي بوسيد . با شنيدن گريه سونيا با گريه گفتم : ‌تو رو خدا بزار برم بچه داره گريه مي كنه
به تندي منو چرخوند و داد زد : يه دقيقه خفه شو ، من الان كارم تموم مي شه
وقتي كه ديدم داره مانتو مو بالا مي زنه ، كمي مقاومت كردم و اون با فشار تندي كه با چاقو به گلوم وارد كرد منو آروم كرد . وقتي كه شورتم رو كشيد پايين ، آهي كشيدم و وبا گريه گفتم : ‌تو رو خدا ، كامبيز خان بهم رحم كن من دخترم
با خنده گفت :‌اگه اروم بگيري به كوس خوشگلت كار ندارم و فقط مي كونم تو كونت ، اون هم كه خطر نداره
با حركاتي كه انجام مي داد حس كردم داره شلوار شو پايين مي كشه و من همچنان با گريه ، مجبور بودم مقاومت نكنم ، وقتي صداي تف كردن و به دنبال آن دست خيسش رو روي كونم كشيده شد به شدت نگراني ام اضافه شد . وقتي كه سر كير شو به سوراخ كونم كشيد ، بي اختيار گريه ام زياد تر شد . در حالي كه از شدت هوس حركاتش با تندي و هيجان زياد آميخته شده بود ، سعي مي كرد كير شو با فشار تو كونم فرو كنه وقتي كه موفق شد سر كيرشو فرو كنه از درد دادي زدم ، خودم رو جلو كشيدم به تندي دو دستش رو به شكمم حلقه زد و در حالي كه به چاقوي دستش خيره شده بودم و مي ترسيدم تو هيجان و حركات عجولانه اش به شكمم فرو بره ، از درد داد مي زدم ، انگار كه با فرياد هاي من بيشتر تحريك مي شد چون يكسره فشار كير شو بيشتر مي كرد ، كمي بعد گويا از سرو صدا و جيغ هاي ناشي از درد وحشتناكي كه داشتم ، ترس برش داشت چون يه دستش رو به دهانم گرفت و با فشار تندي كه به كيرش داد به كابينت آشپزخونه كوبيده شدم ، با دستام از شدت درد لبه هاي كابينت رو فشار مي دادم ، حس مي كردم حتما كونم پارگي پيدا كرده بود چون به شدت احساس سوزش داشتم ، بعد از كمي تلمبه زدن حس كردم آبش تو كونم ريخت و به دنبال آن خودش رو روي كمرم انداخت و ناله اي كرد
چند لحظه بعد منو رها كرد و كيرش رو كشيد بيرون و در حالي كه روي صندلي مي نشست ، لبخندي زد و گفت : تموم شد ديدي چقدر راحت بود اين كه ديگه داد و فرياد نداره
به تندي شورتم رو بالا كشيدم و مانتو مو مرتب كردم . نگاهي بهش كردم بدون اينكه شورتو شلوارش رو بكشه بالا با وضع زننده اي كيرش رو تو دستش گرفته بود و بهم لبخند مي زد
به تندي از آشپزخونه رفتم بيرون و رفتم پيش سونيا و اون رو در حالي كه خودم هم گريه مي كردم ، آرومش كردم
كامبيز اومد كنارم نشست و سپس مقداري پول گذاشت كنارم و با خنده گفت : تو رو خدا مهري جون بين خودمون بمونه ، من دلم نمي خواد كار تو از دست بدي
بعد صورتم رو بوسيد و رفت ، پولها رو برداشتم ، ده هزار تومن بود ، آهي كشيدم و پول ها رو تو جيبم گذاشتم ، واقعا نمي خواستم اون كار رو از دست بدم . ترجيح دادم حالا كه اون گور شو گم كرده بود و مي رفت مشهد ديگه مي تونم بدون مشكل كارم رو دنبال كنم
ولي راحتي من دوام نيافت ، و چند روز بعد خسرو خان حدود ساعت ده صبح اومد خونه ، به عنوان سردرد و مريضي مرخصي گرفته بود
وقتي كه چسبيد بهم و شروع كرد به تو گوشم وعده وعيد از اضافه حقوق و اين جور حرفها ، و وقتي كه ديد من همچنان برخوردم تنده از تهديد و زور استفاده كرد و منو كشيد تو اتاق خواب ، قول داد كه به دختر بودن من آسيبي نمي رسونه ، سپس در اتاق خواب رو قفل كرد و كليد رو برداشت و گذاشت تو جيبش ، و سپس مشغول در آوردن لباس هام كرد . موقعي كه منو خوابوند روي تخت ، در حالي كه لباس هاشو در مي آورد لبخندي بهم زد و گفت : كامبيز مي گه كون سالاري داري ، و بهش حسابي حال دادي از اين به بعد گه گاه بايد بهم حال بدي ، و من هم حقوقت رو زياد مي كنم و قول مي دم به دختري تو هرگز آسيبي نرسونم
چيزي نداشتم كه بگم ، فقط اشك مي ريختم ، آمد روي تخت و حريصانه مشغول بوسيدن سينه ها و بدنم شد ، وقتي سرشو كشيد پايين و كسم رو به دهن گرفت ، كمي بعد از زبون زدنش من هم از حال رفتم ، لذت و ترس يه حال عجيبي رو در من ايجاد كرده بود . بعد از كمي خوردن كسم سرش رو بلند كرد و به چشاي اشك آلود و خمارم نگاهي انداخت و خودش رو كشيد روي من ، وقتي كه لباشو از لبام بلند كرد با خنده پرسيد : واقعا جلوت تعطيله يا واسه ما فيلم بازي مي كني كه قيمت رو ببري بالا ، من حرفي ندارم . اجرتش محفوظه بدم بره تو ؟
به تندي گفتم : نه ، آقا تو رو خدا باور كنيد من دخترم
داشت كير شو روي كسم مي كشيد ، دستم رو جلوي كسم گرفتم كه تو حركاتش يهويي هوس نكنه كير شو فرو كنه تو ، لبخندي زدو گفت : نترس مهري جون ، تا تو نخواي نمي كنم تو جلوت
سپس كير شو با خودش كشيد بالا و بين سينه هام گرفت و كمي اون رو روي سينه هام كشيد بعد با تعجب ديدم كير شو به لبام مي ماله ، خيلي بدم اومد وقتي كه گفت دهنت رو باز كن يه خورده بكنم تو ، ديگه نتونستم خونسرد باشم ، داد زدم : نه ، من بدم مي ياد
با خنده منو چرخي داد و كونم رو با دستاش بالا كشيد ، تفي به دستش انداخت و همون طور كه به چهره من نگاه مي كرد ، گفت : كون تميزي داري ، قدر شو بدون ، خيلي رو فرم و ميزونه . اصلا حرف هاش به دلم ننشست بايد بعد از اومدن آبش ، ديد نظرش چيه ؟ مردها همه يه جورند تعريف و تمجيد اونها تا وقتيه كه هنوز به هدفشون نرسيدن ، بعد ديگه
خودشون هم بياد نمي يارند چي گفتند ، وقتي كه بعد از كلي تحمل درد و جيغ و داد ، آبش رو تو كونم ريخت هر دو بي حال و خسته افتاديم روي تخت . به تندي شورتم رو كشيدم بالا ، رفت و در اتاق رو برام باز كرد موقعي كه لباس هام زير بغلم مي رفتم بيرون ، مقداري پول تو شورتم گذاشت و با خنده ضربه اي به باسنم زد . رفتم تو دستشويي و همون طور كه نشسته بودم ، پول ها رو شمردم ، درآمد بدي نبود . حالا ديگه خيلي بدم نمي يومد ، چيزي كه تحملش واسم سخت بود بي پولي بود ، امان از بي پولي

No comments: